داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

قضاوت

هفته پیش با پدر و مادر محمد و پدر و مادر خودم رفتیم ویلای خودمون تو شمال که تازه خریدیم. یکی از خونه هامون را فروختیم. ماشین من را هم فروختیم. صد تومن هم من وام گرفتم و خلاصه پولش را جور کردیم.  خودم اینجا آواره ام ولی تو شمال ویلا خریدیم مسخره است  رفتیم شمال مادرشوهر و پدر شوهرم هر روز با دو‌تا خواهرشوهرهام و جاریم تماس میگرفتن. حالشون را میپرسیدن. جالب بود جفتشون هم زنگ میزدند چقدر دلم شکست. چقدر بغض کردم. چقدر خودخوری کردم  اگر تو ۱۵ سال اینجوری حال من را میپرسیدن. اینج‌وری هوام را داشتن یا تو همین ۳ سال یکبار هم نشده زنگ بزنند حالمون را بپرسن حتی یکبار.  چرااا؟؟ واقعا چراااا؟ من چه تفاوتی با...
18 بهمن 1401
1